رمان چشمهای وحشی | پردیس رئیسی(ادامه)
ایران رمان
درباره وبلاگ


سلام دوستان عزیزم...من اومدم تا توی این وبلاگ براتون کلی رمان ایرانی و خارجی بذارم...امیدوارم که خوشتون بیاد... ______________________ ×کپی برداری با ذکر منبع×

پيوندها
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ایران رمان و آدرس iranroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 18
بازدید کل : 20299
تعداد مطالب : 31
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
ℕazanin

آرشيو وبلاگ
شهريور 1392


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 1 شهريور 1392برچسب:, :: 18:36 :: نويسنده : ℕazanin

با یاد آوری اینکه امروز خاله سمیرا اینا میان خونمون لبخندی زدم و از جام بلند شدم . با اینکه امروز زود تر از همیشه بیدار شده بودم اما سرحال تر بودم . خیلی سرحال تر ! ... انگار یه نیروی خاصی توی وجودم بود که سرحالم میکرد .
سمت آیینه رفتم و نگاهی به صورتم انداختم . چشمهای مشکیم که به قول سوگند سگ داشت و رامتین می گفت عین خودت وحشیه ، توی صورتم خود نمایی میکرد .
از اتاق خارج شدم و آروم آروم از پله ها پایین رفتم . هنوز همه خواب بودن . چه سحر خیز شده بودم من !
به آشپزخونه رفتم و کتری رو گذاشتم تا جوش بیاد . بعد هم میز صبحانه رو حاضر کردم و منتظر نشستم تا بقیه بیدار بشن . پنج دقیقه ی بعد مامان بیدار شد . با دیدن من که توی آشپزخونه روی صندلی نشسته بودم تعجب کرد و گفت :
مامان ــ تو کی بیدار شدی ؟
ــ یه ربع پیش !
مامان ــ چه سحر خیز ... صبحانه رو آماده کردی ؟
خندیدم و همینطور که به میز اشاره میکردم گفتم :
ــ بـــــله ! ... چقدر کدبانو ام من !
مامان که هنوز تو حیرت به من نگاه میکرد گفت :
مامان ــ ایشالله !
کم کم بابا و رامتین هم باید بلند میشدن . حوصله ام سر رفته بود به خاطر همین رفتم سراغ رامتین . در اتاقشو آروم باز کردم . رامتین انقدر خوشگل خوابیده بود که آدم دلش نمیومد اذیتش کنه . اما خوب در این موارد من آدم نبودم !
با شیطنت چند قدم عقب رفتم . بعد دویدم و پریدم کنارش که با ترس از خواب پرید . منم ازخدا خواسته شروع به خندیدن کردم .
رامتین ــ کوفت ! ... دیوانه شدی ؟
باز دوباره روی تخت دراز کشید و یه دستشو زیر سرش گذاشت . همینطور که میخندیدم خوابیدم روی بازوش و گفتم :
ــ تقصیر خودته ... میخواستی زودتر بلند شی !
رامتین خمیازه ای کشید و گفت :
رامتین ــ تلافی میکنم آبجی کوچیکه ! ... حالا ساعت چنده ؟
رامتین هم عین من توی اتاقش ساعت نداشت به خاطر همین موبایلشو از روی میز کنار تختش برداشتم و صفحه اش رو روشن کردم .
ــ اوه چقدر اس ام اس داری !!!
گوشیشو از دستم کشید بیرون و گفت :
رامتین ــ این فضولی ها به تو نرسیده ... ساعت نهه تازه ؟ ... چه سحر خیز شدی ؟
ــ بله دیگه ! ... پاشو حالا !
منو انداخت اونطرف واز روی تخت بلند شد . منم گوشیشو برداشتم .دلم میخواست یکم فضولی کنم توش اما هر کاری کردم نتونستم رمزشو بفهمم . پس ولش کردم و از اتاق خارج شدم . طبق عادت همیشگیم از نرده ها سر خوردم و وارد حال شدم . مامان با دیدنم گفت :
مامان ــ بچمو بیدار کردی ؟
من هم خیلی خونسرد روی صندلی کنار بابا نشستم و گفتم :
ــ اوهوم
بابا گونمو بوسید و گفت :
بابا ــ چقدر زود بیدار شدی امروز ؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم :
ــ نمیدونم !
شروع به هم زدن چایی ام کردم که رامتین هم با یه سلام بلند اعلام حضور کرد و کنار مامان رو به روی من نشست .
بعد از خوردن صبحانه من توی آشپزخونه مشغول کمک به مامان شدم . بابا هم رفت میوه و شیرینی و این جور چیز ها رو بخره . رامتین هم بیکار روی مبل نشسته بود داشت تلوزیون نگاه میکرد . من که دیدم رامتین زیادی با بیکاریش داره میره روی مخم ، یه دستمال مخصوص گردگیری برداشتم و رفتم طرفش . دستمالو انداختم رو سرش ، شیشه پاک کن رو هم دادم دستش و گفتم :
ــ گردگیری نطلبیده مراده ... بدو بدو بیکار نباش !
رامتین پوفی کرد و گفت :
رامتین ــ رها امروز خیلی اذیت میکنیا !
دستمو به کمرم زدم و جیغ جیغ کنان گفتم :
ــ مگه من و مامان کوزتیم ؟ ... مگه تو پسر شاهی ؟ ... خوب پاشو دیگه ... خجالت نمیکشی تو ؟
از جاش بلند شد و گفت :
ــ باشه باشه ... تو غر نزن !
ساعت یک بود که رفتم توی اتاقم تا لباسامو عوض کنم . چون که کار کرده بودم احساس میکردم عرق کردم . برای همین موهامو با کلیپس بستم و بعد از سر کردن یه کلاه پلاستیکی رفتم زیر دوش . سریع یه دوش کوچیک گرفتم و اومدم بیرون . در کمدمو باز کردم و وایساد جلوش . چی باید میپوشیدم ؟
شلوار جینم رو از توی کمدم کشیدم بیرون و پوشیدمش . یه تاپ قرمز رنگ ساده پوشیدم با یک رویی کوتاه آستین سه ربع . سرویس مرواریدمو انداختم و رژ پر رنگ قرمز زدم . چشمام رو هم با ریمل و خط چشم جذاب تر کردم . یک جفت کفش قرمز زنگ پاشنه هفت سانتی هم پوشیدم . قدم بلند بود اما کفش پاشنه دار خیلی دوست داشتم . موهامو اتو کشیدم و روش رو کلیپس زدم . هیکل تراشیده ام توی این لباس عالی شده بود . عطر خوش بویی که رامتین پارسال برای تولدم خریده بود رو زدم . دوباره توی آینه خودمو دیدم .
من ــ محشر شدی رها !



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: